تصمیم مبینا
میگن رفتاربچه ها بازتاب رفتار پدرمادر یادم خیلی کوچیک بودی شاید یک سال هم نداشتی هرموقع با باباجون میرفتیم سوپری یا فروشگاه یک تخم مرغ شانسی یا یک بسته شانسی هم برات میگرفتی دراقع برای خودمون بود این ادامه پیدا کرد تا شما بزرگ شدی یک روز فکر نمی کردم اینم مشکلی باشه اما کم کم دیگه به چیزای کوچیک قانع نبودی چیزای برزگتر میخواستی قوطی های lucky box وتخمرغ های خارجی خلاصه یادم یکبار بخاطر اینکه شما توقع داشتی ست لوازم تحریر باب اسفنجی برنده بشی درعوض توی قوطی یک مجسمه اسکت چوبی بود چند ساعت کامل اشک ریختی خیلی هم جدی میگفتی : چرا بلدنیستند بفهمند دخترهای کوچلو چی میخوان این اسکت کجاش اسباب بازی دخترونه است . خلاصه بگم یک...
مادر
امروز روزِ توست، ای مهربانترین فرشتهی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بیقراری ام را با مهر و محبّتت پاک میکردی و با صبر و بردباری کلمه به کلمه ی زندگی را به من دیکته میگفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش میکردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. چه روزها که با مهر مادرانه ات لقمههای عشق را...
جوجه طلایی
دخملکم من با اصرار میگفته : باباجون خواهش میکنم یکی از این جوجه هاروبخر بابایی که از آخر عاقبت جوجه خریدن میترسید میگفت: یک چیز دیگه انتخاب کن، اما شما آنقدر اصرار کردی که منم تسلیم شدم وبه باباجون گفتم بخریم شما کلی تشکر کردی و هفته اول روز شبت شده بود بازی با جوجه کم کم خسته شدی بردیمش روی پشت بام باباجون یک لانه خوشگل براش درست کرد هروز صبح قبل از خوردن صبحانه اول آب دونه جوجه میدادی جوجه کلی بهت عادت کرده بود وقتی دستاتو براش باز میکردی بالهای کوچیکش که تازه درامده بود باز میکرد میومد بطرفت شما کلی ذوق میکردی بهش میگفتی (جوجه خانمی) بهت گفتم این جوجه خروس اما شما میگفتی نه! جوجه کوچلو یک ماه شده بود وخیلی ن...